قاصدک شمس توس پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 17:18 :: نويسنده : آمنه
یه روزی آقای کلاغ ، ***** یا به قول بعضیا زاغ رو دوچرخه پا میزد، ***** رد شدش از دم باغ پای یک درخت رسید ،***** صدای خوبی شنید نگاهی کرد به بالا ،***** صاحب صدا رو دید یه قناری بود قشنگ ، *****بال و پر ، پر آب و رنگ وقتی جیک جیکو میکرد ،***** آب میکردش دل سنگ
قلب زاغ تکونی خورد ،***** قناری عقلشو برد توی فکر قناری ، ***** تا دو روز غذا نخورد روز سوم کلاغه ، ***** رفتش پیش قناری گفتش عزیزم سلام ، ***** اومدم خواستگاری نگاهی کرد قناری ، ***** بالا و پایین، راست و چپ
پوزخندی زد به کلاغ ،***** گفتش که عجب! عجب
منقار من قلمی ،***** منقار تو بیست وجب
واسه چی زنت بشم؟***** مغز من نکرده تب
کلاغه دلش شیکست ،***** ولی دید یه راهی هست
برای سفر به شهر ،***** بار و بندیلش رو بست
یه مدت از کلاغه ،***** هیچ کجا خبر نبود
وقتی برگشت به خونه *****از نوکش اثر نبود
داده بود عمل کنن ، ***** منقار درازشو
فکر کرد این بار میخره ،***** قناریه نازشو
باز کلاغ دلش شیکست ،***** نگاه کرد به سر و دست
آره خب، سیاه بودش! ***** اینجوری بوده و هست
دوباره یه فکری کرد ، ***** رنگ مو تهیه کرد
خودشو از سر تا پا ،*****رفت و کردش زرد زرد
رفتش و گفت: قناری!***** اومدم خواستگاری
شدم عینهو خودت ،***** بگو که دوسم داری
اخمای قناریه ،***** دوباره رفتش تو هم کلهمو نگاه بکن ،***** گیسوهام پر پیچ و خم
موهای روی سرت ،***** وای که هست خیلی کم
فردا روزی تاس میشی!***** زندگیمون میشه غم
کلاغ رفتش خونه *****نگاه کرد به آیینه
نکنه خدا جونم !*****سرنوشت من اینه؟!
ولی نا امید نشد ،*****رفت تو فکر کلاگیس
گذاشت اونو رو سرش ، *****تفی کرد با دو تا لیس
کلاه گیسه چسبیدش ،***** خیلی محکم و تمیز
روی کلهی کلاغ ،***** نمیخورد حتی لیز نگاه که خوب میکنم ،***** میبینم گردنتو
یه جورایی درازه ، ***** نمیشم من زن تو
کلاغه رفتشو من ،***** نمیدونم چی جوری
وقتی اومدش ولی ، ***** گردنش بود يه جوري
دوباره قناري گفت:
خجالت نمیکشی؟*****واسه گوشتای شیکم!؟
دوست دارم شوهر من ، *****باشه پیمناست دست کم!
دیگه از فردا کلاغ ،*****حسابی رفت تو رژیم
میکردش بدنسازی ، *****بارفیکس و دمبل و سیم
بعدش هم میرفت تو پارک ،*****میدویید راهای دور
آره این کلاغ ما ،*****خیلی خیلی بود صبور واسه ریختن عرق ، *****میکردش طناببازی
ولی از روند کار ، *****نبودش خیلی راضی
پا شدی رفتش به شهر ،***** دنبال دکتر خوب
دو هفته بستری شد ، *****که بشه یه تیکه چوب
قرصای جور و واجور ،*****رژیمای رنگارنگ
تمرینهای ورزشی ، *****لباسای کیپ تنگ
آخرش اومد رو فرم ،*****هیکل و وزن کلاغ
با هزار تا آرزو ، *****اومدش به سمت باغ وقتی از دور میومد ، *****شنیدش صدای ساز
تنبک و تنبور و دف ، *****شادی و رقص و آواز
دل زاغه هری ریخت !***** نکنه قناریه؟
شایدم عروسی *****بازای شکاریه دیدش ای وای قناری ، *****پوشیده رخت عروس
یعنی دامادش کیه؟*****طاووسه یا که خروس؟
هی کی هست لابد تو تیپ ، *****حرف اولو میزنه!
توی هیکل و صورت ، *****صد برابر منه
کلاغه رفتشو دید ،*****شوهر قناری رو
شوکه شد ، نمیدونست، *****چیز اصل کاری رو!
میدونین مشکل کار ،***** از همون اول چی بود؟
کلاغه دوچرخه داشت ،*****صاحب بی ام و نبود
سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : آمنه
اتومبيل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزديكي صومعه ای خراب شد.مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صداي عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود …
صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمي توانيم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اماراهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوييم چون تو یک راهب نیستی»این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم.. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم .بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد وهمينطورباید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.» مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و ۴۵ سال بعدو در صومعه را زد.مرد گفت :« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از> من> خواسته بودید کردم .. تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶, ۲۸۴,۲۳۲ عدد است و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹, ۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملاصحيح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.» رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره در رافشار داد ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به او دادند و او درسنگي را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .پشت آن در نیز در دیگری ازياقوت کبود قرار داشت…. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلیدآخرين در است » مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعاشگفت انگیز و باور نکردنی بود. . . . . . . . . . . . اما من نمی توانم بگويم او چه چیزی پشت در دید ، چون شماراهب نیستید !!!! سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:52 :: نويسنده : آمنه
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد. حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارد.. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است
سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : آمنه
با مامان و بابا داشتيم تلويزيون تماشا می کرديم که مامان گفت : " من خسته ام و دير وقته . ميرم بخوابم "مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهيه ساندويچ های ناهار فردا شد . بعدش همه لباسهای کثيف را در لباسشويی ريخت ، ظرفها را شست ، برای شام فردا از فريزر گوشت بيرون آورد ، قفسه کتابها را مرتب کرد ، شکرپاش را پر کرد ، ظرفها را خشک کرد و در کابينت قرار داد و کتری را برای چايی صبحانه فردا پر از آب کرد ، پيراهن بابا را اتو کرد و دکمه لباس برادرم را دوخت . ورق های بازی را از روی ميز جمع کرد و دفترچه تلفن را سر جاش توی کشوی ميز گذاشت . گلدانها را آب داد و چند دقيقه ای ايستاد و خيره نگاهشون کرد ميدونستم که توی دلش داره با اونها حرف ميزنه با اينکه پشتش به من بود مطمئن بودم که نگاهش پر از عشق و محبته ، بعد خم شد چند تا برگ را که زرد شده بودند چيد وريخت توی سطل آشغال اتاق که با خودش ميبرد تا خاليش کنه ...حوله خيسی را روی بند انداخت . ايستاد و خميازه ای کشيد ، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب حرکت کرد . کنار ميز ايستاد مقداری پول برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زير صندلی افتاده بود برداشت ، نامه اداری را که بايد پست ميکرد دوباره مرور کرد در پاکت را چسباند ، آدرس را نوشت و تمبر زد ؛ ليست خريد خانه را هم روی کاغذی نوشت و هر دو را در کيفش گذاشت .بعد دندانهايش را مسواک زد و ناخن هایش را سوهان کشيد ، برای بابا چايی ريخت . بابا گفت : " فکر کردم گفتی داری ميری که بخوابی؟! " و مامان جواب داد : " درست شنيدی دارم ميرم بخوابم " بعد چراغ حياط را روشن کرد و درها را بست ، شعله بخاری ها چک کرد . به تک تک بچه ها سر زد و شنيدم که با برادر بزرگم صحبت ميکرد . لباس های بهم ريخته را به چوب لباسی آويخت ، جورابهای کثيف را در سبد انداخت ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباسهای شسته شده را پهن کرد ، جا کفشی را مرتب کرد و به ليست خريد چند مورد اضافه کرد ....
زاهدی گفت : روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم ، پرسیدمش اینجا چه می کنی؟ گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که تا زماني كه در كنارشان هستم آزارم نمی دهند و اگر از آنها جدا شوم غیـبتم نمی کنند و اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند ! سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:48 :: نويسنده : آمنه
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد ، پیاده رو در دست احداث بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد ، پيرمرد به زمین افتاد . مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:46 :: نويسنده : آمنه
روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون اینکه متوجه شود نامه را می فرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش می کند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را بر نقش زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد : گیرنده : همسر عزیزم ! موضوع : من رسیدم ! می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می آید می تواند برای عزیزانش نامه بفرستد . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راه است . فردا می بینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !! سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:44 :: نويسنده : آمنه
پسر کوچکی وارد داروخانه شد ، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شمارهای هفت رقمی . مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:41 :: نويسنده : آمنه
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم هاي پاهايش را نشان داد، سپس با غرور و خوشحالي زخم هاي بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند . سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:36 :: نويسنده : آمنه
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد ، شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد ، آن گاه كه تقلای پروانه متوقّف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد آن شخص مصمّم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد ، پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، امّا جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند ، آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد ، او انتظار داشت پرِ پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند ، اما چنین نشد! در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند ! درباره وبلاگ به وبلاگ ما خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |